آیا تو تا به حال خوشبخت بوده ای ؟ من گاه وقتی به تک درختی نگریسته ام بی آنکه نسیمی نوازشش بدهد بی آنکه آفتاب براقش کند بی آنکه حتی برگی داشته باشد فقط آنرا نگریسته ام
و خوشبخت بوده ام . من گاه وقتی آب خنکی نیز می نوشیدم خوشبخت بودم تو گویی خوشبختی را مزه مزه میکنم . من گاه وقتی به دستانم می نگرم بی آنکه از آنها کار بکشم خوشبختی را تجربه کرده ام . من گاه وقتی در میدان شلوغ آلوده ی دم کرده ی انقلاب گذر می کردم آسمان را می نگریستم
و خوشبخت بودم ... تو دنبال چه هستی میخواهی همچون متفکران و نظریه پردازان و اندیشمندان برایت آنرا در کلام تعریف کنم ؟ من آن را دریافته ام حس کرده ام نگریسته ام چشیده ام ولی هرگز نتوانسته و نمی توانم بگویمش آنگونه که تو میخواهی . من هیچ گاه نتوانسته ام با کلمات بگویم آنچه را که باید ... همیشه خود را در میان کلمات محصور دیدم ...( مگر احساس گنجد در کلامی ؟!! )
- پس اینجا چه میکنی ؟ اینجا همه کلمه می گویند وتو نیز ناچار به گفتنی . جز با این کلمات مگر دارایی دیگری خواهی داشت ؟!!
- بگذر ... تو مگر نمی خواستی بدانی که تا به حال خوشبخت بوده ام یا نه ؟ خب من هم پاسخ گفتم و دانستی .
- ولی آن چیز که ندانستم این بود که هم اکنون خوشبختی یا خیر ؟ و از ابتدا نیز همین را می خواستم بدانم ولی تو گاه خوشبختی ؟!! آیا این ثانیه گاه خوشبختی توست ؟!!
- این ثانیه را نمی دانم و هیچ یک را ... من در تمام این گاهها تمام چیزهایی را که نمی دانستم همچنان نمی دانستم و هنوز نمی دانم و این ندانستن خوشبختم نخواهد کرد . من هنوز نمی دانم پس هنوز ... پاسخ سوال تو ... خیر نه نمیدانم ... میدانی که هم اکنون باید بپرسی چه چیز را چه کس را کدامین نادانسته ای را می خواهم بدانم ... و من خواهم گفت: ( بگذر از من ای ستاره شب گذشت )
ولی گمان مبر که من در برابر نادانسته های خویش گذشته ام . اما اکنون این ثانیه و بسیار ثانیه هاست که ... من دگر خسته شدم ...