سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چرندوپرند
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو |  Atom  |  RSS 
ارزش مرد به اندازه همت اوست و صدق او به مقدار جوانمردى‏اش و دلیرى او به میزان ننگى که از بدنامى دارد و پارسایى او به مقدار غیرتى که آرد . [نهج البلاغه]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :151547
»درباره مروارید
چرندوپرند
مروارید
سلام امیدوارم وبلاگ خوبی راارائه داده باشم باتشکرازبازدیدتان
»لوگو
چرندوپرند
» لوگوی همراهان














































































































(جزر و مد) - به روز رسانی :  6:30 ع 89/3/14
عنوان آخرین نوشته : فروش زیباترین خیزران جهان در ایران























































» لینک همراهان
بتلیجه (روستای نمونه ی ایثارگری)
مهندسی پلیمرpolymer
آرمان نوین
یه گفتگوی رودر رو
خاکستر سرد
آموزش کسب درآمد تضمینی+تفریح+ترفند+دانلود+کلیپ+جاوا اسکریپت
ماهین نیوز
سیب سبز
یک کلمه حرف حساب
یادداشتها و برداشتها
ناز آهو
فطرس
نور
**عاشقانه ها**
پنجره چهارمی ها
چند لحظه
دردنامه
دختر زمستان
گلی از بهشت
معرفی سایت های طراحی وب سایت .هاست . تبادل لینک وافزایش بازدید
انحرافات جنسی
نور
زنونه
دست نوشته
انجمن علوم مهندسی پلیمر و شیمی ایران
وحیده
خط بارون
سودابه
جالب و دیدنی...!!!
ndayeeshgh
دوزخیان زمین
روان شناسی کودک
باران
دانلود ، ترفند ، برنامه ، بازِِی ، آهنگ ، کلیپ ، عکس ، اس ام اس
مشکلات جنسی
هeدnخ شoخ
درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش کبیـــــــــر
کاوه
@@((زییاتریین کلمه ))@@
کوهنوردی
آسمان ابری
چند روز نوشته های من
همه چیز...
تسنیم
لحظات خوش همراه با عکس ها و مطالب جالب
ورزش ووشو
قلندرانه ها
just for milan & kaka
دانشنامه دوستداران
خاطره
طاها
تا هستیم با هم باشیم
وفا دات کام
دیوانگان حسین
عمومی
یادداشت های یه آسمونی
تنها ستاره ام توی آسمون ....
I Fell In Love
توکـــــل بــــــه خــــــدا
مدرسه اذریان
پاتوق 60
اشتباهی که همه عمرپشیمانم از آن ، اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم
عاشقان میگویند
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
دو نیمه سیب
امیر
sysyayay

قلم من توتم من است . . .
حرفهای گفتنی
دستنوشته های بی بی ریحانه
اندیش-مک
عشق
محسن
نـو ر و ز
در کوچه پس کوچه های پاییز...
فری کوچولو
قندعسل
ابن سینا
منجی عالم
40تیکه
موعود
دل نوشته های من
song il gook
گــــــل نســــــا جونـــم
یا ضامن آهو
امام رضا
دانشجو
*
سوسک
تنهایی
فرزند کوروش
ادبیات
پاتوق سرخ
سیب
عاشق کوچلو
شعر
عاشق
» دسته بندی یادداشت ها
» صدای عشق
» *معرفت شناسی*
 اساسنامه علم در معارف اسلامی از این قرار است؛ (8) حکمای اسلامی لااقل از دو زاویه به مبحث ادراک و علم نگریسته اند: گاهی علم را از منظر وجودشناختی (9) در نظر گرفته، مباحثی از قبیل تجربه ادراک، قوای مدرکه و کیفیت حصول ادراک را مطرح می کنند. گاه نیز نگاه منطقی و مفهوم شناختی به این بحث افکنده و مسائلی از قبیل علم حصولی و حضوری، تصور و تصدیق و ارزش علم را باز گرفته اند. البته در روانشناسی نیز مبحث ادراک مورد توجه قرار گرفته است. علم از دیدگاه منطقی یا معرفت شناختی (10)، تعاریف مختلفی دارد: تعریف هایی از قبیل «حصول صوره الشی عند العقل» (11) یا «انه اعتقاد شی علی ما هو علیه» (12) یا «هو الذی یوجب کون من قام به عالما» (13.) ابوعلی سینا در تعریفی ماندگار ادراک را چنین می شناساند: «درک شی هوان تکون حقیقه متمثله عند المدرک یشاهدها ما به یدرک» (14.) شیخ اشراق، ادراک را حصول صورتی در ذهن دانسته که با محکی خود مطابق باشد (15) و از آن جا که مطابقت جز در نسب و قضایا وجود ندارد، این تعریف تنها شامل تصدیقات و گزاره ها خواهد شد.ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی : *مادر*
  • مروارید
    :: 87/7/11:: 9:45 صبح | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » ......

    درجستجوی دانش باشید،بیشتر بخوانید،درایوان بنشینیدومنظره راتحسین کنیدبدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشیدزمان بیشتری راباخانواده و دوستانتان بگذرانید،غذای مورد علاقه تان رابخوریدوجاهایی را که دوست داریدببینیدزندگی فقط حفظ بقاءنیست،بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است ازجام کریستال خوداستفاده کنید،بهترین عطرتان رابرای روز مبادانگه نداریدوهر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنیدعباراتی مانند ”یکی از این روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنید.بیاییدنامه ای را که قصد داشتیم ”یکی از این روزها“ بنویسیم همین امروز بنویسیم بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم.هیچ چیزی را که می تواندبه خنده و شادی شمابیفزاید به تاُخیر نیندازیدهر روز،هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه بباشد!!
    به یاد خدا و در پناه حق باشید



  • کلمات کلیدی : *مادر*
  • مروارید:: 87/7/11:: 9:40 صبح | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *مناجات*

    پروردگارا !

    مرا بینشی عطا فرما تا تورا بشناسم ، صحتی تا از کار لذت برم ، اندک مالی که محـــتاج خلق نباشم،نیرویی تا در نبرد زندگی پیروز گردم ، همتی تا گناه نکنم . و اغماضی تا گناه دیگـــران را ببخشم،خردی تا از تعصب دور باشم ، دانشی تا واقع گرا بمانم ، قدرتی که هر کاری را با دقــت انجام دهم.واستقامتی که هر کاررا به انجام برسانم ، صبری تا سختی ها را تحمل کنم . و توانایی تا همیشه میانه رو باشم ، طبعی تا با مــردم بسازم. و ایمانی تا اوامرت را اطاعت کنم . چشمی تا زیبایی های جهان راببینم،گذشتی که با دشمــنانم در صلح بمانم،عشقی تا تو و همه را دوســــت بدارم،سعادتی که خــدمتگزار دیگران باشم،ایمانی تا از ترس بر کنار باشم.وعزمی که همیشه برتو تکیه نمایم،عقلی که ازخـــــود نگویم،معنویتی که زندگی راپرمعنا بسازم،توفیقی تا شکر داده ها و نداده های تورا به جای آورم.واززیاده طلبی بپرهیزم.الهی بینـــشی عنایت فرما که حق راازباطل تمیز دهم وفراستی که هرگز به بیراهه نروم.الهی اگرچه گناه من افــــــزون است،اما عفو توازحدبیرون است.الهی آنچه دردست مــن است ندانم درروزی کیست.وآنچه روزی مــن است ندانم دردست کیست.الهی مرا آن ده که مراآن به.الهی نه کلیددارم که دربگشایم ونه کـــرم دارم که برخودببخشایم.الهی آنرا که خواهی آب درجوی روان است وآنراکه نخواهی چه درمان است؟



  • کلمات کلیدی : *مادر*
  • مروارید:: 87/7/11:: 9:20 صبح | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *مرگ*

    روزگاری به دنبال درآمدی بودم تا بتوانم با آن حداقل 30 کیلو گوشت بخرم.
    با خود می گفتم آنوقت راحت خواهم شد. زمان آن که فرا رسید با خود گفتم: اگر درآمدم را به اندازه ی 300 کیلو گوشت برسانم، آنوقت است که میتوانم راحت تر زندگی کنم. زمان آن هم که رسید دیدم برای آنکه بتوانم راحت ترین باشم بایستی درآمدم را به 3000 کیلو گوشت برسانم. خیلی سخت بود، اما موفق شدم
    .
    اینک تمام دارایی ام را می دهم
    برای 30 دقیقه زندگی کردن
    و فرشته گفت: نه
    ...!
    گفتم: سه دقیقه زمان می خواهم تا بیندیشم که
    چرا آمده ام
    .
    فرشته گفت: سه دقیقه همین زمانی است که با من به گفتگو بوده ای
    .
    فقط سه کلمه ی دیگر وقت داری
    !
    بی درنگ گفتم: بزرگترا..! مرا ببخش
    ...
    از لبخند فرشته دانستم که خداوند مرا بخشیده و آرام گرفتم.. (1
    )
    ..
    ..
    ..
    اومده بود ببرتم... قوی هیکل و بلند بود و سرتا پا سیاه پوش. اولش دست و پا زدم... نمیشد.. زورش خیلی زیاد بود... به گریه افتادم ... التماس کردم... فایده نداشت.. دور و برم رو پاییدم. هیشکی نبود. باد میومد. خاکستری بود. بیابون بود... نه! مث خیابون بود.. نمیدونم...! داد می زدم و گریه می کردم... هیشکی نبود. هر چی بهش گفتم بذار یه کم دیگه بمونم... تو رو خدا... یه کم دیگه... با مامانمم خداحافظی نکردم... تو رو خدا... غلط کردم... یه کم دیگه..! انگار نمی شنید. هیشکی نبود... زورش خیلی زیاد بود... تو دستاش گم شده بودم... تو رو خدا... یه کم دیگه
    ...
    - نه، حرف آخرتو بزن باید بریم
    .
    حرف آخر...؟ یادم افتاد به کارام... حرفام... این هفته.. هفته ی قبلی.. وااای! نه! خیلی ن... تو همین فرصت کم که نمی تونم جبران کنم.. چیکار کنم؟ بازم داد زدم... گریه کردم.. تو رو خدا ... یه کم دیگه بهم وقت بده.... هیشکی نبود
    ...
    همونجوری سرد و بی اعتنا نگام می کرد... فایده نداره... زود باش... وقتشه
    ...
    شروع کردم... تند تند استغفرالله می گفتم... انقدر پشت سر هم داشتم استغفار می کردم که هی زبونم می گرفت.. خدایا ببخش... بابت اون... بابت این... بابت دیشب... بابت اونروز سر کلاس... بابت اون حرفم... نمازای بی حالم...حواس پرتی هام... استغفرالله... استغفرالله.... استغفرالله
    ...
    هر چی می گفتم بیشتر یادم میومد و وقتم کمتر میشد... چیکار کنم؟ اینجوری فایده ای نداره... تموم نمیشه که... خدایا ! خدایا ! کمکم کن... تو که مهربونی... این خیلی خشنه... به حرفم گوش نمیده... تو که اینجوری نیستی... تو که همیشه گوش میدادی... تو که همیشه بودی ... خدایا کمکم کن... استغفرالله... استغفرالله... هیشکی نبود... استغفرالله
    ...
    از فرط عجز به خودم می پیچیدم و خدا رو صدا می زدم... اونم ایستاده بود و همینجور نگام می کرد... وقت کم بود.... استغفرالله... استغفرالله ربی و اتوب الیه... استغفرالله... استغفرالله
    ...
    - نماز صبح... نماز صبح... وقت نمازه ...
    وای خدا! نماز صبح... کاش میشد الان فقط یه نماز صبح بخونم... فقط یکی... چقدر دلم نماز میخواد... چقدر دلم خدا میخواد... خدا... خدا... خدا... خدا.... استغفرالله... استغفرالله.. استغفرالله... استغفرالله... هیشکی نبود...

    ..
    ..
    - دختر چقدر می خوابی؟ پاشو وقت نمازه...

    - نماز؟ نماز بخونم؟ میشه؟ وای خدا... نماااااااااااااااااااااااااااازززز...
    سیاهی رفته بود
    .

    (1) : سید مجتبی سجادی
    (2) : خوابم واقعی واقعی بود... الان که می نویسم از یادش گریه م گرفته... چقدر این آخرا غافل شده بودم... چقدر یادم رفته بود که باید برم... چقدر سیاه
    ....
    (3) : وقتی از خواب پاشدم، موقع وضو تنها چیزی که تو ذهنم تکرار میشد این بود : میدونی چند وقته استغفرالله نگفتی؟ اونم از نوع هفتاد تاییش؟ اونم از نوع بعد از نماز صبح و عصری ش؟ اونم از نوع آمرزش سی هزار گناه در روز..؟ وای خدایا... من چیکار کردم
    ....!
    (4) : هیشکی نبود... میدونی؟ هیشکی... هیشکی
    ...
    (5) : آیا مرگ خونسردترینِ واژه ها نیست؟



  • کلمات کلیدی :
  • مروارید:: 87/5/9:: 1:24 عصر | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *قلب کوچک*

    من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
    مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند
    .
    برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

    خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
    پدرم می‌گوید:‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
    قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه
    ...
    خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم
    ...
    اما...

    اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز خم نصف قلبم خالی مانده...
    خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم
    .
    پس، همین کار را کردم
    .
    بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

    :;;فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم
    برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
    فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

    اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

    دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...
    من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...



  • کلمات کلیدی :
  • مروارید:: 87/5/9:: 1:21 عصر | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *دورکعت سلام*

    بسم الله النور

    قهر بودیم.خیلی زیاد.البته بیشتر از طرف من.دعوا.کل کل...باز هم بیشتر و شاید کاملا از طرف من.

    چند بار رفت ، و آمد ، و گفت دوستت دارم.محل ندادم.اما او نرفت.ماند...ولی من هم آشتی نکردم...دلیل قهر مان یادم نیست.شاید هم بی دلیل بود.مهم این بود که من پشتم را کرده بودم به او خیال میکردم حواسش نیست.اما او نرفت...ماند...گفت دوستت دارم...

    هر جا رفتم، دنبالم آمدی...هرکاری کردم ،نرفتی...هی ماندی و ملتمسانه نگاهم کردی...گفتی باور کن دوستت دارم...و من مثل همیشه مغرورانه رفتم...بغض کردی...و من خواستم از اشک های تو فرار کنم...چشمانت مرا جادو میکرد...نمیخواستم آنها را نگاه کنم...توی بغض هی میگفتی دوستت دارم باور کن دوستت دارم...و من نخواستم که بشنوم...

    التماسم میکردی...که برگردم...که نه به خاطر تو که به خاطر خودم و فقط به خاطر خودم ،خودم ؛ برگردم...اما من با تو و آستانت قهر بودم...میدانستم به خاطر خودم میگویی...اما...

    و من با تمام وسعت قهرم ، عاشقانه دلتنگت بودم...و بی تابت...میخواستم بازگردم ، اما ...و تو چه خوب دل من را خواندی... از آن روز که قاب عکست را روی طاقچه دلم دیدی ، بیشتر اصرار میکردی...و اصرار کردنت مرا آزار میداد...سخت بود جلوی دلم بایستم و بگویم نه...من باز نخواهم گشت!و تو خوب میدانستی که من ، احمقانه ، به جنگ دلی رفتم که نمیشد با آن جنگید...

    من دلتنگت بودم...خیلی...و تو مدام می رفتی و می آمدی و میگفتی دوستت دارم...اشک میریختی...و من...

    دیشب با دلی دلتنگ نزدت آمدم...و تو فهمیدی...تو همیشه دلم را میخوانی...و من نزدت آمده بودم: الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله الرب العالمین.الرحمن الرحیم.ملک یوم الدین...السلام علیک ایها النبی و رحمه الله و برکاته.السلام علینا و علی عباد الله الصالحین.السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

    صدای بارانت می آمد آن موقع...و من اشک ریختم...به پای تمام دلتنگی هاییی که نخواستم باورش کنم.و به پای آن همه آیه های عشق تو...

    و صدای باران می آید امروز هم...من خوب میدانم چرا...من خوب میدانم چرا...

    زیر بارانت غسل توبه کردم...و نماز شکر خواندم...

    شکرت خدا.......................................................

    شکرت خدا...................

    ببخش روزهای نبودنم را خدا.........................

    ببخش این سجاده بی اشک را خدا.........................

    ببخش این همه آفرینش غربتت را خدا..........................

    ببخش من را خدا...........................

    باز گشته ام من...بپذیر توبه ام را خدا........................................

    یادم رفته بود تو را دارم................................

    ببخش من را خدا..................................باز می خواهم بگردم خدا........................................آخ صدای باران چه قدر بلند شده است خدا.............................من میدانم چرا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....................................

    شکرت خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.........................ببخش من را خدا...........................

    سلام خدا................................سلام خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.............................

    دلم تنگت بود خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...............................................

    فریادی که میخواستم زیر باران بزنم ، اینجا جار میزنم :

    دوستت دارم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا



  • کلمات کلیدی : *مادر*
  • مروارید:: 87/5/9:: 1:18 عصر | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *آخرین کلمات شخصیتهای مختلف قبل از مرگ*
    آخرین کلمات شخصیتهای مختلف قبل از مرگ هم
    آخرین کلمات یک الکتریسین: خوب حالا روشنش کن...
    آخرین کلمات یک انسان عصر حجر: فکر میکنی توی این غار چیه؟
    آخرین کلمات یک بندباز: نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره...
    آخرین کلمات یک بیمار: مطمئنید که این آمپول بیخطره؟
    آخرین کلمات یک پزشک: راستش تشخیص اولیه‌ام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه...
    آخرین کلمات یک پلیس: شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...
    آخرین کلمات یک پیشخدمت رستوران: باب میلتون بود؟
    آخرین کلمات یک جلاد: ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...
    آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون: این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...
    آخرین کلمات یک چترباز: پس چترم کو؟
    آخرین کلمات یک خبرنگار: بله، سیل داره به طرفمون میاد...ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی : *مادر*
  • مروارید
    :: 87/5/9:: 12:28 عصر | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *من دگرخسته شدم*

    آیا تو تا به حال خوشبخت بوده ای ؟ من گاه وقتی به تک درختی نگریسته ام بی آنکه نسیمی نوازشش بدهد بی آنکه آفتاب براقش کند بی آنکه حتی برگی داشته باشد فقط آنرا نگریسته ام

    و خوشبخت بوده ام . من گاه وقتی آب خنکی نیز می نوشیدم خوشبخت بودم تو گویی خوشبختی را مزه مزه میکنم . من گاه وقتی به دستانم می نگرم بی آنکه از آنها کار بکشم خوشبختی را تجربه کرده ام . من گاه وقتی در میدان شلوغ آلوده ی دم کرده ی انقلاب گذر می کردم آسمان را می نگریستم

    و خوشبخت بودم ... تو دنبال چه هستی میخواهی همچون متفکران و نظریه پردازان و اندیشمندان برایت آنرا در کلام تعریف کنم ؟ من آن را دریافته ام حس کرده ام نگریسته ام چشیده ام ولی هرگز نتوانسته و نمی توانم بگویمش آنگونه که تو میخواهی . من هیچ گاه نتوانسته ام با کلمات بگویم آنچه را که باید ... همیشه خود را در میان کلمات محصور دیدم ...( مگر احساس گنجد در کلامی ؟!! )

    - پس اینجا چه میکنی ؟ اینجا همه کلمه می گویند وتو نیز ناچار به گفتنی . جز با این کلمات مگر دارایی دیگری خواهی داشت ؟!!

    - بگذر ... تو مگر نمی خواستی بدانی که تا به حال خوشبخت بوده ام یا نه ؟ خب من هم پاسخ گفتم و دانستی .

    - ولی آن چیز که ندانستم این بود که هم اکنون خوشبختی یا خیر ؟ و از ابتدا نیز همین را می خواستم بدانم ولی تو گاه خوشبختی ؟!! آیا این ثانیه گاه خوشبختی توست ؟!!

    - این ثانیه را نمی دانم و هیچ یک را ... من در تمام این گاهها تمام چیزهایی را که نمی دانستم همچنان نمی دانستم و هنوز نمی دانم و این ندانستن خوشبختم نخواهد کرد . من هنوز نمی دانم پس هنوز ... پاسخ سوال تو ... خیر نه نمیدانم ... میدانی که هم اکنون باید بپرسی چه چیز را چه کس را کدامین نادانسته ای را می خواهم بدانم ... و من خواهم گفت: ( بگذر از من ای ستاره شب گذشت )

    ولی گمان مبر که من در برابر نادانسته های خویش گذشته ام . اما اکنون این ثانیه و بسیار ثانیه هاست که ... من دگر خسته شدم ...



  • کلمات کلیدی : *مادر*
  • مروارید:: 87/5/9:: 12:22 عصر | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *درسه نقطه بعدعشق اتفاق ماافتاد*

    اینروزها مثل جغد بداخلاقی شده بود که بر بام خانه اش می نشست . درگیر افکاری که مرتب به او می گوید : تو اصلا تا به حال پروازی نمی کردی ، تو مدام در حال سقوط بوده ای ! او آرزوی طیران داشت و بس ! مگر نه که در ذات خدادادی اش بود ؟ اما چگونه ؟

    او می گفت : گاهی نبودن او ، روشن ترین دلیل حضورش بود . اما این چه آیه ای بود که در سوره سوره قرآن وجودش ثبت نمی شد .

    زمان می گذشت ، روزها از پی هم !

    چند دقیقه ای صدایش در صدای خسته ام مات می ماند و من هر کاری که می توانست خنده های پریشانم را نخشکاند ، انجام میدادم اما ، نمی شد . او هم انگار از پشت آن خنده ها ، نگرانم بود !

    او همیشه نگران من و ماست !

    کاش یکی به او می باوراند ، مادر ! همه چیز خوب است ، من هر شب با صدای بلند افکار خود که نه ، با صدای لالایی های دعاگونه ی تو بخواب می روم ، اینطور سکوت نکن .

    نگرانم نباش !

    بانوی خوبم ! شماهم زینبت را تنها گذاشته بودی ، اما نه در یک اندوه و غم ! بلکه در کوهی از استقامتش !

    من شبی شوم مجنون تا بهانه ای جویم ........یک سبد بغل بوسه دانه دانه ای جویم

    پیچکی شوم شاید قد کشم به باغ تو .........بهر از شما گفتن ، تازیانه ای جویم

    من اسیر هجرانم ، ای غزل ! امانم ده .....در جهان بگردم من ، عاشقانه ای جویم

    من نگفته ها دارم ، غافل از همه رفتم .......در ادای نذر خود آستانه ای جویم

    برگرد به عمق من ! بگذار رها گردیم......اعتراف هم خوبست تا ترانه ای جویم

    تا دمار شعر من ، رنگی از وفا گیرد ........داغ کهنه ای هستم تا زبانه ای جویم

    در سه نقطه بعد عشق اتفاق ما افتاد .....اتفاق بی تقصیر ، در زمانه ای جویم ... !!!!!



  • کلمات کلیدی : *مادر*
  • مروارید:: 87/5/2:: 9:15 صبح | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    » *مادر*

    کاش می شددستهای پینه بسته تورادردفترخاطرات کشید-کاش می شدعطرقشنگ چادرنمازت رابویید-کاش می شدنگاه پرازخستگی ات رامعناکرد-کاش می شدبرای دعاکردن توقشنگ ترین شعرراسرود-کاش می شدغروب چشم هایت راندید-کاش می شدگل رافقط برای چشم های توچید-کاش منم یکی ازاون گلهای چادرت بودم-کاش منم مترجم نگاه عاشقت بودم.



  • کلمات کلیدی :
  • مروارید:: 87/4/21:: 12:16 عصر | همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    ابتدا نیت کنید

    سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید

    .::.حالا کلید فال را فشار دهید.::.

    برای گرفتن فال خود اینجا را کلیک کنید
    دریافت کد فال حافظ برای وبلاگ

    دریافت کد بازی آنلاین تصادفی

    فال عشق

    انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس