» *سیاحت غرب یاسرنوشت ارواح بعدازمرگ*
درود بی پایان برپیغمبراسلام وخانواده وفرزندان اوبادکه پزشکان تن وروان مردمان هستند.
هنگامی که من جان به جان آفرین تسلیم کردم دیدم ایستاده ام وبیماری بدنی که داشتم ندارم وتندرستم وخویشان من دراطراف جنازه برایم گریه می کنند ومن ازگریهءآنها اندهگینم وبه آنها می گویم من نمرده ام بلکه بیماریم رفع شده کسی گوش به حرف من نمی کنند.گویا مرا نمی بینندوصدای مرانمی شنوند.دانستم که آنها ازمن دورندومن نظرآشنایی ودوستی به آن جنازه دارم. جنازه رابعدازغسل ودیگرکارها به قبرستان بردندومن هم جزءآنها رفتم ودرمیان آنهابعضی از جانوران وحشی ودرندگانی میدیدم که ازآنها وحشت داشتم ولی دیگران وحشت وآنها نیز اذیتی نداشتند گویا اهلی وبه آنها ماءنوس بودند. جنازه راسرازیر گور نمودند ومن در گور ایستاده تماشا می کردمودر آن حال مرا ترس ووحشت فرا گرفته بود بویژه وقتی دیدم در قبر جانورانی پیدا شدند وبه جنازه حمله ور گردیدند وآن مردی که در قبرجنازه را خوابانید معترض آن جانور ها نشد ولی من برای بیرون نمودن آن جانوران تلاش فراوان کردم ولی آنها تعدادشان زیاد بود وبر من غلبه داشتند ودیگر آنکه آنچنان مرا ترس فراگرفته بود که تمام اعضاء بدنم میلرزید واز مردم کمک خواستم کسی به دادم نرسید ومشغول کار خود بودند ناگهان اشخاص دیگری در قبر پیداشدند وبه من کمک کردند تا آنهارا فراری دهم پس ازآن که از آنها پرسیدم که شما کی هستید فقط گفتند (همانا خوبی ها بدی هارا از بین میبرند) وقتی به خودم آمدم فهمیدم مردم سر گور را پوشانده اند ومن را در میان گور تنگ وتاریک ترک کرده اند ومیبینم آنهاراکه رو به خانه هایشان میروند وحتی خویشان ودوستان و خانواده خودم و از بی وفایی آنها بسی اندوهناک شدم واز خوف ووحشت گور می خواست دلم بترکد با ترس ووحشت بسیار و نا امیدی از غیرخدا در بالای سر جنازه نشستم کم کم دیدم قبر می لرزد واز دیوارها سقف خاک می ریزد بخصوص پایین قبر که بسیار تلاطم دارد انگار جانوری میخواهد آن جارا بشکافد وداخل قبر شود وبالاخره آن جاشکافته شد ودونفر با صورت های وحشی مثل دیوهای قوی هیکل واز دهان وبینی هایشان دود وشعله ی آتش بیرون می اید وبا گرزهای آهنین که با آتش سرخ شده بود و برق های آتش از آنها جستن میکرد در دست داشتند وبا صدای رعد آسا که انگار زمین وآسمان به لرزه درآورده از من سوال کردند پروردگار تو کیست! من که از شدت ترس زبانم بند آمده بود یاد چاره ساز بیجارگان حضرت علی(ع) افتادم یادم آمد که او دادرس درماندگان است ومتوسل شدم به ایشان وبا صدایی ضعیف جواب دادم معبود من خدای یگانه بیهمتاست وآیه ای از قران برایشان خواندم پس از جواب من خشم آنها فرو نشست و گرفتگی صورتشان رفع شد وحتی یکی به دیگری گفت معلوم شد که این فرد از مسلمانان است و بهتر است با او به طور نزاکت رفتار کنیم ولی دیگری گفت خوبی رفتار ما با این فرد پس از درستی جواب آخریست پس سوال نمودند پیامبرت کیست درجواب گفتم پیامبر من محمد پسر عبدالله خاتم النبیین است وپس از آن ازکتاب وقبله وامام وخلیفه از من سوا ل نمودند ومن همه را جواب دادم ودیدم که می خواهند سوا ل آخر رابپرسند گفتند این جواب هارا از کجا می گویی واز که آموختی پس از این سوال در فکر فرو رفتم وبا خود گفتم این سوال بی خودی است و اینها می خواهند بهانه جویی کنند در این فکر بودم که دیدم صورت آن دو مثل اول شده وبا نعره دوباره آن سوال را تکرار کردند بی سراسیمه جواب دادم این مطلبی است که خدا مرا به آن امر کرده وازآنها شنیدم که گفتندبخواب مانند عروس در اتاقی زیبا و رفتند ومن با همان حال به خواب رفتم پس از مدتی که به حال آمدم وچشم باز نمودم خود را در اتاقی زیبا دیدم وجوانی زیبا که سر مرا به زانو گرفته ومنتطر بحال آمدن من است ومن برای ادب وتواضع بر خاستم وبه او سلام کردم او تبسمی نمود و بلند شد و جواب سلام مرا داد وبا مهربانی گفت بنشین که من نه پیغمبرم نه امام ونه فرشته بلکه دوست ورفیق تو هستم پرسیدم تو که هستی واسمت چیست . گفت اسمم هادی یعنی راهنما است ومن از ارتباط تو با حضرت علی وامامان معصوم به وجود آمده ام ومن بودم که جواب سوال آخر را به دل تو انداختم وحالا باید بروم وتو باید استراحت کنی ورفت . منتنها ماندم وبه فکر احوال خود افتادم که دنیا مانند خوابی است که دیده شده وحالا بیدار شده ایم اما حالا پشیمانی سودس ندارد و در توبه بسته شده در این افکار بودم که یکباره خمار خواب مرا فرا گرفت وقتی بیدار شدم احساس نمودم دونفر یکی خوش صورت ودیگری زشت در طرف راست وچپ من نشسته اند ودارند اعضای بدن مرا از سر تا پا بو می کشند وچیزهایی در طوماری که در دست دارند مینویسند ونیز قوطی هایی کوچک وبزرگ آورده اند ودر آن هم چیزهایی داخل میکنند وسرآنهارا لاک می کنند ومهر میزنند پس از اتمام کارشان دیدم آن طومار نوشته را لوله کردندو به گردنم انداختند وپس از آن قفسهی آهنینی آوردند که از هفت میله درست شده بود . مرا در میان آن گذاشتند وپیچ ومهره ای که دا شت می پیچیدند کم کم آن قفس تنگ میشد وبه حدی فشار انداخت که نفسم قطع شد ونتوانستم دادی بزنم وآنها هم به عجله تمام پیچ ها را می پیچیدند تا همه استخوانهایم همگی خورد ودر هم شکست وروغن من که به صورت نفت سیاه بود از من گرفته شد ومن از هوش رفته و نفهمیدم . پس از هنگامی که به هوش آمدم دیدم هادی سر مرا به زانو گرفته گفتم هادی ببخش حالی ندارم که برخیزم هادی برای دلداری من گفت این خطرات از لوازم منزل اول این عالم است و همه کس را گردن گیر است ودیگر آن که این خطرات از ناحیه خود شماست چون این قس که خیال کردی از هفت میله درست شده از اخلاق بد انسان است که با نیش غضب درست شده و ممکن است از هزار میله درست شده باشد . همین طور که با من صحبت می کرد دست به پهلو واعضای بدن من می کشید که استخوانهای خورد شده ودرد ها رفع می شد واز مهربانی او قوت وحیات تازه ای در من ساری گردید . صورت واعضایم تمیز شده بود فهمیدم که آن فشار یک نوع تطهیری است برای شخص که مواد کثیف وکدورت ها با آن فشار گرفته می شود . هادی گفت این کیسه پشتی را باز کن ببینم چه دارد تمام قوطی های سربسته رادیدیم ازهادی پرسیدم این این قوطی ها چیست ؟ گفت اینها ساعات روز وشب تو است که در آن عملهای خوب بد که از تو سر زده نوشته شده است . گفتم این که به گردنم است چیست؟ گفت نامه عمل توست که در روز قیامت باید باز شود ومعلوم گردد حالا بگذریم من توشه سفر تورا کم می بینم باید چند جمعه اینجا معطل باشی بلکه از دنیا برای تو چیزی فرستاده شود ومن باید بروم وبرای تو جواز عبور بگیرم . وقتی شب جمعه شد رفتم وبه صورت پرنده ای بر روی دیوار خانه نشستم دیدم خانواده ام بقول خودشان برای من خیرات میکردند آش وپلو ساخته و روضه خوانی داشتند نظر کردم دیدم کارحایشان به حال من مفید نیست چون آنها برای آبرومندی خودان این کار ها را انجام میدهند وحتی یک فقیر گرسنه را برای غذا دعوت نکرده اند از دیدن این مناظر نا امید به اتاق خودم برگشتم از سوراخ قبر وارد اتاق شدم دیدم هادی آمده با یک سبد پر از سیب که در وسط اتاق گذاشته پرسیدم هادی؟ این سیب ها از کجاست گفت از مردم بیرون کسی برای تو فاتحه خوانده و به صورت سیب درآمده . دیدم هادی مشغول تزیین اتاق شده و چراقی هم از سقف آویزان کرده که مثل روز می درخشد گفتم مگر چه خبر است گفت شنیدم امام زادگانی که به زیارت قبور آنها وپدران آنها رفته ای می خواهند به دیدنت بیایند. گفتم هادی این اتاق کوچک است . گفت برای تو کوچک است به آمدن آنها بزرگ می شود هنو صحبت هادی تمام نشده بود که ناگهان وارد شدند با چه صورتهای زیبا ونورانی وهر یک در مرتبه وخود نشستند ومقدم بر همه آنها حضرت ابو الفظل وعلی اکبر(ع) بودند من وهادی وبعضی از همراهان آنها سر پا ایستاده ومحو صورت های آنان بودیم حضرت ابوالفظل از هادی پرسید تذکره عبور از پدرم گرفته ای؟ گفت بلی گرفته ام . یکی از همراهان آنها به من گفت تو از این خطراتی که در پیش داری از رستگاری خود ما یوس نشو زیرا که این بزرگواران وپدران معصومشان تو را فراموش نخواهند کرد ورفتند . به محض رفتن آنها اتاق مثل قبل کوچک شد . هادی گفت در سه منزل اول خطراتی ندارد چون سه سا ل اول تکلیف که زمان رشد واستحکام قوه عقل توست و در این سنین بواسطه ضعف عقل شهوت ها هوس ها در تو نفوذ کرده و مانع به انجام رسانیدن واجبات ومحرمات می شود بنا بر این احتیاجی به من نداری و من قبلا با ید به منزل چهارم بروم و در آنجا به انتظار تو بنشینم تو فردا این کوله پشتی را بردار واز این شاه راه که به طرف قبله است راه را در پیش گیروبه سوی من بیا . گفتم هادی ای هادی دوری تو برای من سخت است ومن از از راه وخطرات آن خبر ندارم . گفت چاره ای نیست چون تودر سه سال اول تکلیف در دنیا با من نبوده ای وبعد در تو تولد یافته ام این را گفت واز نزد من پرید ومن تنها شدم . کم کم من را خواب فرا گرفت پس از بیدار شدن کوله پشتی را یر دا شتم و راهی سفر سرنوشت شدم . راه صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا بهاری تا نصف روز به سرعت پیش می رفتم کم کم خسته وهوا گرم شد و تشنه شدم و را پر از خار وخاشاک شده ورا سر با لایی شده واز دامنه کوهی بالا می رفتم از تنهایی در وحشت بودم . به عقب سر نگاه کردم دیدم کسی به طرفم می اید خوشحال شدم که تنها نماندم وقتی نزدیک شد دیدم شخص سیاهی وبلند وبا لبهایی کلفت وسیاه دندانهایی بزرگ ونمایان وبینی پهن بد بو آمد وگفت سام علیک من هم به همان علیک اکتفا کردم. پرسیدم قصد کجا را دارید؟ گفت با تو هستم با خود گفتم عجب دوستی پیداشد صد رحمت به همان تنهایی . گفتم اسمت چیست ؟ گفت اسسم آقای جهالت وشغلم فساد وتفنین و... هریک از این صفات راکه می گفت باعث ترس ووحشت من می شد. گفتم اگر به سر دو راهی رسیدیم را منزل را میدانی؟ گفت نمی دانم . گفتم منزل دور است یا نزدیک؟ گفت نمی دانم گفتم پس تو چه می دانی گفت فقط می دانم که همچون سایه از اول عمر با تو بو ده ام واز توجدایی ندارم مگرآنکه به توفیق خدا تو از من جدا شوی! به راه افتادم واو به فاصله ده قدمی به دنبال من می آمد . رسیدم سر کوهی وجهالت به من رسید وگفت معلوم میشود خسته شده ای الساعه پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ می کنم تا زود تر به منزل برسی گفتم معلوم میشود معجزه هم داری با این همه نادانی گفت بیا تما شا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده و آماده است تا تو را به منزل برساند وتو اگر از این راه بروی زود تر به منزل میرسی من هم فریب خوردم به حرف او گوش داده واورا خیر خواه خود دانستم چیزی از راه نرفته بودیم که دره ای عمیق پیدا شد ازآن دره با آن همه خار وسنگلاخ ودرنده با پاهایی مجروح و زبانی خشکیده بیرون آمدم وبا زحمت ها وجان کندن ها خود را به شاه راه رساندم واو به من می خندید. خود را به میان راه کشیدم .
مروارید::
87/7/20:: 9:1 صبح
|
همراهان عزیزنظریادتون نره!!ممنون()
ابتدا نیت کنید
سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید
.::.حالا
کلید
فال را فشار دهید.::.
دریافت کد
فال حافظ برای وبلاگ
دریافت کد بازی آنلاین تصادفی